جستجو

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

فروغ، با دامني از واژگان سيمين

سال 1333 در يك دكه كفاشي در خيابان اسلامبول نشسته بودم و كفشي را به پا مي آزمودم. زن جواني وارد شد كه گيسوانش را از پشت با بندي بسته بود و ابروانش را چون كماني كشيده. نگاهش گرداگرد مغازه چرخيد و روي چهره من ثابت ماند. آنگاه بي آنكه بگويد چه مي خواهد از دكه خارج شد. سيما و نگاهش در ذهنم ثابت مانده بود. آيا خودش بود؟ عكسي از او در جايي ديده بودم. شايد او هم عكسي از من در مجموعه سه تار شكسته( 1330) ديده بودم. شايد او هم با خود گفته بود: " آيا خودش بود؟" قطعاً هر دو خودمانم بوديم، و حالا من خودم هستم با زندگي و او خودش با جاودانگي.
مدتي گذشت و آن چهره و آن نگاه به همان صورت در ذهنم باقي ماند و گاه به گاه از زير نقاب بيرون مي آمد و نگاهم مي كرد، شعرهايش را كه در گوشه و كنار مجلات چاپ مي شد مي خواندم. شايد او هم شعرهاي مرا در گوشه و كنار مي خواند.
در آن زمان كمابيش هر دو شهرتي داشتيم در حد جواني و ناپختگي مان. اماآغاز انفجار آوازه مان دو نقطه بود كه با هم چندان فاصله يي نداشت. فروغ با شعر " گنه كردم، گناهي پر ز لذت" يكباره بر سر زبان ها افتاد و من با شعر " نغمه روسپي" شهرت تازه يي به دست آوردم. " گنه كردم" شعري بود گوياي لحظه ها ي عاشقانه و شيرين كاميابي كه با زباني صريح و بي پروا بيان شده بود. اين شعر با عكسي از فروغ زير عنوان شاعره ي بي پروا در مجله روشنفکر چاپ شد و چنين پايان مي گرفت:
خداوندا، چه مي دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
در صفحه مقابل عكسي از خانم پروين دولت آبادي چاپ شده بود با شعري مستور و محتاط و در عين حال آراسته و بي نقص. اين دو شعر از دو بانوي شاعر، هر يك مغاير ديگري مي نمود. شايد به همين علت، بي پروايي آن لحظه هاي عاشقانه در شعر فروغ بيش از آنچه بايد حيرت برانگيخت. مجله دست به دست مي گشت و محتواي آن شعر نقل مجالس مي شد. در همان اوان شعري هم از من در مجله اميد ايران منتشر شد، گوياي لحظه هاي كوتاهي از زندگي زني كه خودفروشي مي كرد و پايان غم انگيز آن بر ادعانامه عليه فقر و فساد جامعه امضا مي گذاشت:

لب من، اي لب نيرنگ فروش
بر غمم پرده يي از راز بكش!
تا مرا چند درم بيش دهند
خنده كن، بوسه بزن، ناز بكش!
فروغ نيز ادعانامه ديگري را امضا كرده بود و آن عليه تداوم نابرابري حقوق قانوني و عرفي زن و مرد بود.
به اين ترتيب،
در طول هزار سال ادبيات ما تنها چند زن شاعر ديده مي شوند كه شعر سروده اند و تنها يك تن از آنان به نام مهستي از عواطف جسمي خود پرده برداشته است كه به چند رباعي منحصر مي شود. جامعه تا زمان فروغ چنين جسارتي را تحمل نمي كرد. ژاله قائم مقامي در زمان حيات خود سروده هاي خود را پنهان كرد و بسياري از آن ها را از ميان برد. پس از مرگش و مدتي پس از مرگ فروغ، پژمان بختياري، پسر ژاله، دست به انتشار باقي مانده آثار جسارت آميز مادر زد. فروغ بر بي پروايي خود آنقدر ابرام ورزيده بود تا راه را براي ابراز عواطف ديگر زنان گشوده باشد.
به زودي شايع شد كه شعر فروغ را تحريم و خود اورا تكفير كرده اند و شايع شد كه مجموعه ي اسير (1334) اوراگروهي در خيابان برروي هم انباشته و آتش زده اند. با اين همه اوهمچنان با اشتياق فراوان حس خورا درشغر مي ريخت و اين برايش تقريبا به نوعي مبارزه و مقاومت بدل شده بود.
روزگار مي گذشت . اودرراهي قدم گذاشته بود من درراهي ديگر. او صرفا لحظه هايي از عشق را كه بيانش پيش از آن تنها براي مردان مجاز بود باز مي گفت و من فحايعي را كه با فقر ونابرابري در سطوح مختلف جامعه به بار مي آمد آشكارمي كردم. چندي نگذشت كه همه ما متوجه شديم كه فروغ

براي اعلام اعتراض خود عليه جامعه ي سنتي مردسالار بهاي گراني پرداخته است. شايد كساني هم بودند كه از آب گل آلود ماهي مي گرفتند وباساختن داستان هاي كتبي و شفاهي بازاربگومگوهاي شبانه را گرم نگاه مي داشتند.
فروغ همسر پرويزشاپور بود. مردي خوش ذوق كه بعدها عبارت و جمله هاي بسيار كوتاه او با نام ابداعي ي كاري كلماتور سال ها ورد زبان ها شد .فروغ از پرويز شاپور پسري داشت كه در آن هنگام سه چهار ساله بود و مي رفت كه به زودي بزرگ شود و حرمت هاي مردانه ي خود را در خوشنامي ي سنتي ي خانواده جست و جو كند. شنيديم كه ميان شاپور و فروغ جدايي افتاده و پسر را پدر زير نظارت و حضانت گرفته است.
پچپچه هاي موذيانه و جدايي ي همسر و فرزند براي فروغ آسان نبود. زن جواني كه گناهي جز اعتراض عليه سنت هاي پوسيده با زبان شعر نداشت به بيمارستان افتاد. در اين هنگام بيش از چند ماه از انتشار مجموعه ي اسير نگذشته بود. من جز آن ملاقات چند لحظه يي در كفاشي ديدار ديگري با فروغ نداشتم. با شنيدن خبر بيماريش نسخه يي از كتابش را خريدم و ظرف چند ساعت آن را خواندم. هنوز خواندن آن شعرها به پايان نرسيده بود كه حس كردم گلويم از غصه ورم كرده و اشكم، در تمام مدت مطالعه، از جريان باز نايستاده است. آن زمان فكر مي كردم همه چيز براي شاعر اين شعرها، با اين همه احساس ظريف، پايان يافته است. به من گفته بودند فروغ در وضع روحي بسيار بدي به سر مي برد. به همين سبب براي آن كشتزار عظيم شعر كه هنوز كاملاً بارور نشده به سوي خزان مي رفت دريغ مي خوردم. خوشبختانه فروغ پس از يك ماه بيمارستان را ترك گفت و دوباره به شيوه يي تازه تر و پر توان تر به نوشتن و سرودن پرداخت، مشتاق ديدارش شده بودم. براي نخستين بار در خانه ي دوست مشترك با ذوقي به نام فروز ياسايي ديدارش كردم. اين دوست هر هفته يك جلسه ي ادبي ترتيب مي داد كه من و لعبت والا و فروغ و چند شاعر جوان ديگر در آن جمع مي شديم و شعرهامان را مي خوانديم. اين جلسات دو سه ماهي بيشتر دوام نيافت. بعد از آن او را در مجامع فرهنگي يا در خانه ي خانم فخري ناصري، كه خودش خوش ذوق و خانه اش غالباً محل اجتماع اهل ادب و هنر مي شد، ملاقات مي كردم. فروغ به تنهايي خود و ساده گويي هاي كژانديشان خو گرفته بود، اما هرگز دست از سماجت و ابرام در راهي كه پيش گرفته بود بر نمي داشت و در همه ي شعرهايش زنانگي و سخن "تنانه" به صورت آشكار و با تصويرهاي تازه و رنگين بيان مي شد. البته از ميان اهل شعر طرفداران و مدافعان سرسختي هم داشت.
فروغ هر چه بيشتر به توفيق دست مي يافت تندخو تر و پرخاشجوتر مي شد، تا جايي كه صراحت

لهجه و صداقت ستودني ي او به خشونت شگفت انگيزي بدل شده بود كه غالباً دل دوستان را مي آزرد و اين از آن اندام كوچك و آن طبع حساس بعيد مي نمود.
يك شب در محفلي در خانه ي خانم پروين صوفي، بي هيچ محمل، چنان مرا آزرد كه خنجري را در سينه احساس كردم و تصميم گرفتم كه ديگر نبينمش.
با اين همه شش ماه بعد در جلسه يي كه به دعوت انجمن فرهنگي ايران و آمريكا تشكيل شده بود با او روبه رو شدم. تا آنجا كه به خاطر دارم در اين جلسه نادر نادرپور، رضا سيد حسيني، مهدي اخوان ثالث، بيژن مفيد، منوچهر آتشي، رضا براهني، يدالله رويايي، فتح الله مجتبايي و همسر آمريكايي اش كه شاعر بود با چند تن ديگر حضور داشتند. آقاي بشارت يا بشارتي هم كه گرداننده جلسه و انجمن بود حضور داشت. قرار بود جلسات شعرخواني ترتيب داده شود. با تعجب ديدم كه فروغ به حضور من و يكي دو تن ديگر در آن جلسه اعتراض مي كند، به اين بهانه كه " اينان نوپرداز نيستند". فروغ در آن روزگار يكي دو سالي بود كه چارپاره ها را كنار گذاشته و سرودن به شيوه ي نيمايي را آغاز كرده بود. همان روزها غزل "شراب نور" كه تصويرهاي بسيار تازه اي داشت، از من در روزنامه ي آژنگ به چاپ رسيده و فرهنگ فرهي، شرحي بسيار تشويق آميز بر آن نوشته بود. چند تن از حاضران به آن غزل اشاره كردند تا گواهي براي نو بودن كار من ارائه كنند. دريغ كه فروغ نمي پذيرفت و مرتباً براي حذف من لجاج مي ورزيد.
پاسخ من سكوت كامل بود و البته غوغاي موافق و مخالف كه همه جوان بودند به آسمان رسيده بود و نيازي به سخن گفتن من حس نمي شد. سرانجام موافقت ها و مخالفت ها به اين نتيجه رسيد كه نخستين جلسه ي عمومي كه در تالار سخنراني انجمن برپا مي شود، شب شعرخواني من باشد. آنچه مي نويسم ياد گذشته هاست تا نياگاه ميل تهي شدن از رقابت ها و همچشمي هاي روزگار جواني را سيراب كرده باشم. و دريغ كه وقتي به بي نيازي و بلندنظري و اغماض مي رسيم ؛ كه ديگر آن شور و هيجان در ما نمانده و روزگار غبار نقره بر سرمان افشانده است. شبي كه قرار بود شعر بخوانم فروغ كمي دير آمد. جاي نشستن نبود. كسي برخاست و او بر جايش نشست من پشت ميكروفون بودم و نادرپور هم معرف من بود و كنارم نشسته. فروغ به دو سه شعرم گوش داد و آرام جلسه را ترك گفت. اگر تجربه و مهرباني و گشاده دلي امروزين را مي داشتم، مي بايست از پشت تريبون ورودش را خوشامد مي گفتم و شعرش را كه ستودني بود مي ستودم و راهي براي توافق مي گشودم، و صميمانه بگويم كه نداشتم.
باز "چراغ هاي رابطه تاريك" ماند. آن طور كه مي شنيدم فروغ با آن زبان قاطع و صريح و صادق كه غالباً خوشايند ابناي روزگار نيست، بسياري از اطرافيان را پراكنده بود. خوشبختانه "گلستاني"

رنگين و شادي بخش و موافقت آموز در سر راهش دميد و گمان دارم كه آسودگي خاطر فروغ و تغيير آشكار در محتواي شعر او از اين هنگام پديد آمد(1) نسيم عشقي وزيده بود. نمي گويم كه اين نسيم مي توانست هر بي مايه ي نامستعدي را به شاعري ارزشمند بدل كند. اين عشق كيميا نبود كه از مس طلا بسازد. اما براي وجود مستعد و حساس و مشتاقي چون فروغ فرصتي مغتنم بود، دست كم آسايشي و فراغتي تا شكفتگي حيرت انگيزي را موجب شود. تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد بي گمان حاصل اين آشنايي ست. فروغ مثنوي " عاشقانه" ي خود را در آغاز پيدايش همين آشنايي سرود، تا آنجا كه مي گويد:
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
سفرهايي كه فروغ به انگليس و اروپا كرد او را در جريان هاي ادبي روزآمد جهان قرار داد. شعر فروغ ديگر شعر لجاج بر سر آشكار كردن عواطف جسمي و پنهاني نبود. از آن پس شعاعي از تفكر و چون و چرا و تفحص در احوال جامعه و روزگار بر شعر فروغ تابيد و او از هزارتوهاي درون خود راهي بر آشنايي ي آفاق گسترده تر، مي گشود. اين آشنايي موهبت تازه تري نيز به ارمغان آورد و آن آگاهي فروغ از دنيا سينما و فيلم و عكس بود. فيلم "خانه سياه است" از زندگي جذاميان و اوضاع جذامخانه و عواطف زنده ي اين مردگان رانده از جامعه، ساخته ي همين روزگار است كه جايزه ي بين المللي ارزنده يي را نصيب فروغ كرد. تأثير اين آگاهي در شعرهاي دو كتاب آخر فروغ كاملاً آشكار است. در شعرها غالباً انگار كه چند صحنه ي فيلم برداري را مي بينيم كه دوربين به تصادف از آن صحنه ها فيلم گرفته و آن فيلم ها را بي آن كه به ارتباط منطقي آن بينديشد كنار هم چيده است. به عنوان مثال شعر" در غروب ابدي" را مرور مي كنيم.
در بند اول صحبت از غروب است.
در بند دوم از لزوم سخن گفتن و جفت شدن دل با ظلمت.
در بند سوم سخن از فراموشي و افتادن سيب و شكستن دانه هاي تخم كتان زير منقار قناري و گل باقالا و ...
در بند چهارم سخن از مستي و شرم آلودگي ي نگاه.
در بند پنجم مكالمه يي دروني از چشمه و خاك و نان و بازي و كوچه ي پر از عطر اقاقي و خلاء كوچه.
و سرانجام در سيزدهمين بند، شعر چنين پايان مي گيرد:
 جام، يا بستر، يا تنهايي، يا خواب
 برويم...
اين شعر مجموعه يي از سياله هاي زيباي مغز است كه هيچكدام به يكديگر مرتبط نيستند، حتي تداعي هم در آن ها راه ندارد. در واقع شما به نمايشگاهي وارد مي شويد كه مجموعه يي از تابلوهاي مختلف در برابر چشمانتان قرار دارد و هر يك محتواي خاص خود را تقديمتان مي كند.

فروغ در اكثر شعرهاي تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد دغدغه ي پيوستگي سطرها و انسجام كل واحد شعر و ترتيب دادن فرم و ساختار را رها كرده است. در عوض شعرش به حضور حادثه هاي پي در پي و نامنتظر بدل شده است و همين راز جاذبه ي كم نظير آن است كه خواننده را در يك منظومه ي نسبتاً بلند، بي خستگي به دنبال خود مي كشد، گيرم كه در پايان، خواننده از خود مي پرسد " براي چه به اينجا رسيدم؟"
شعر فروغ ساده و روان است. او با زبان بي تكلف روزانه سخن مي گويد. از اين روي نقطه ي ابهامي در سطرهايش باقي نمي ماند كه خواننده نيازمند دوباره خواندن باشد و دوباره خواني اين اشعار صرفاً به ضرورت درك لذت بيشتر است.
خصوصيت ديگر شعر فروغ، احساس قوي و تصويرهاي تازه و رنگين است. نور و چراغ و آب و آتش و پرنده و ماهي و فلس رنگين و فواره و بادكنك و حباب كف صابون و عطر مزارع و شكفتن و رستن و ابر و آسمان و آفتاب و بسياري ديگر از مظاهر معمول طبيعت در شعر فروغ مقامي ارجمند دارند و آن را رنگين و پرغوغا و پرتحرك مي كنند.
 ذهني بود كه روزگار، شكفتگي و پختگي و درخشش او را چشم نداشت و در بعد از ظهر يك روز زمستاني در تصادفي نامنتظر از خودرو به خيابان پرتاب شد و عالمي را داغدار خود كرد. آن كس كه با او بود نقل مي كرد كه در آخرين نفس گفته بود: آه، خدا! خبر مرگش را باور نمي كردم. تا چند ماه پس از مرگش شعري نسرودم. انگار كه لال شده بودم. شايد كسي كه مرا به شاعري برمي انگيخت او بود كه از جنس من بود و با نيرويي شگفت انگيز مرا به سرودن و آزمايش نيرو وامي داشت.
سرانجام مطمئن شدم كه او زنده است، براي هميشه زنده است و آنچه سروده كافي ست تا نامش مسير تاريخ را و آينده را همچنان مداوم بپيمايد. تنها همان هنگام بود كه دوباره نوشتن را آغاز كردم. پس اگر هنوز مي نويسم به پاس آن است كه اين فرصت را يافته ام كه شعر را به گونه هاي تازه تر و تازه تر بيازمايم. چه فرق مي كند، هر يك از ما به اندازه ي فرصت و امكان خود روزگار را مي سازيم و در آن اثر مي گذاريم. پروين يا فروغ يا من يا ديگران، يا اين نسل جوان پرشور پرتكاپو كه ادامه ي ما و آينده ي شعرند، هر يك فريادي بوده و خواهيم بود عليه ظلم و خفقان و تباهي.
پانوشت:
1. منظور آشنايي فروغ با نويسنده ي ارجمند ابراهيم گلستان است
برگرفته از :