جستجو

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

فروغ، با دامني از واژگان سيمين

سال 1333 در يك دكه كفاشي در خيابان اسلامبول نشسته بودم و كفشي را به پا مي آزمودم. زن جواني وارد شد كه گيسوانش را از پشت با بندي بسته بود و ابروانش را چون كماني كشيده. نگاهش گرداگرد مغازه چرخيد و روي چهره من ثابت ماند. آنگاه بي آنكه بگويد چه مي خواهد از دكه خارج شد. سيما و نگاهش در ذهنم ثابت مانده بود. آيا خودش بود؟ عكسي از او در جايي ديده بودم. شايد او هم عكسي از من در مجموعه سه تار شكسته( 1330) ديده بودم. شايد او هم با خود گفته بود: " آيا خودش بود؟" قطعاً هر دو خودمانم بوديم، و حالا من خودم هستم با زندگي و او خودش با جاودانگي.
مدتي گذشت و آن چهره و آن نگاه به همان صورت در ذهنم باقي ماند و گاه به گاه از زير نقاب بيرون مي آمد و نگاهم مي كرد، شعرهايش را كه در گوشه و كنار مجلات چاپ مي شد مي خواندم. شايد او هم شعرهاي مرا در گوشه و كنار مي خواند.
در آن زمان كمابيش هر دو شهرتي داشتيم در حد جواني و ناپختگي مان. اماآغاز انفجار آوازه مان دو نقطه بود كه با هم چندان فاصله يي نداشت. فروغ با شعر " گنه كردم، گناهي پر ز لذت" يكباره بر سر زبان ها افتاد و من با شعر " نغمه روسپي" شهرت تازه يي به دست آوردم. " گنه كردم" شعري بود گوياي لحظه ها ي عاشقانه و شيرين كاميابي كه با زباني صريح و بي پروا بيان شده بود. اين شعر با عكسي از فروغ زير عنوان شاعره ي بي پروا در مجله روشنفکر چاپ شد و چنين پايان مي گرفت:
خداوندا، چه مي دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
در صفحه مقابل عكسي از خانم پروين دولت آبادي چاپ شده بود با شعري مستور و محتاط و در عين حال آراسته و بي نقص. اين دو شعر از دو بانوي شاعر، هر يك مغاير ديگري مي نمود. شايد به همين علت، بي پروايي آن لحظه هاي عاشقانه در شعر فروغ بيش از آنچه بايد حيرت برانگيخت. مجله دست به دست مي گشت و محتواي آن شعر نقل مجالس مي شد. در همان اوان شعري هم از من در مجله اميد ايران منتشر شد، گوياي لحظه هاي كوتاهي از زندگي زني كه خودفروشي مي كرد و پايان غم انگيز آن بر ادعانامه عليه فقر و فساد جامعه امضا مي گذاشت:

لب من، اي لب نيرنگ فروش
بر غمم پرده يي از راز بكش!
تا مرا چند درم بيش دهند
خنده كن، بوسه بزن، ناز بكش!
فروغ نيز ادعانامه ديگري را امضا كرده بود و آن عليه تداوم نابرابري حقوق قانوني و عرفي زن و مرد بود.
به اين ترتيب،
در طول هزار سال ادبيات ما تنها چند زن شاعر ديده مي شوند كه شعر سروده اند و تنها يك تن از آنان به نام مهستي از عواطف جسمي خود پرده برداشته است كه به چند رباعي منحصر مي شود. جامعه تا زمان فروغ چنين جسارتي را تحمل نمي كرد. ژاله قائم مقامي در زمان حيات خود سروده هاي خود را پنهان كرد و بسياري از آن ها را از ميان برد. پس از مرگش و مدتي پس از مرگ فروغ، پژمان بختياري، پسر ژاله، دست به انتشار باقي مانده آثار جسارت آميز مادر زد. فروغ بر بي پروايي خود آنقدر ابرام ورزيده بود تا راه را براي ابراز عواطف ديگر زنان گشوده باشد.
به زودي شايع شد كه شعر فروغ را تحريم و خود اورا تكفير كرده اند و شايع شد كه مجموعه ي اسير (1334) اوراگروهي در خيابان برروي هم انباشته و آتش زده اند. با اين همه اوهمچنان با اشتياق فراوان حس خورا درشغر مي ريخت و اين برايش تقريبا به نوعي مبارزه و مقاومت بدل شده بود.
روزگار مي گذشت . اودرراهي قدم گذاشته بود من درراهي ديگر. او صرفا لحظه هايي از عشق را كه بيانش پيش از آن تنها براي مردان مجاز بود باز مي گفت و من فحايعي را كه با فقر ونابرابري در سطوح مختلف جامعه به بار مي آمد آشكارمي كردم. چندي نگذشت كه همه ما متوجه شديم كه فروغ

براي اعلام اعتراض خود عليه جامعه ي سنتي مردسالار بهاي گراني پرداخته است. شايد كساني هم بودند كه از آب گل آلود ماهي مي گرفتند وباساختن داستان هاي كتبي و شفاهي بازاربگومگوهاي شبانه را گرم نگاه مي داشتند.
فروغ همسر پرويزشاپور بود. مردي خوش ذوق كه بعدها عبارت و جمله هاي بسيار كوتاه او با نام ابداعي ي كاري كلماتور سال ها ورد زبان ها شد .فروغ از پرويز شاپور پسري داشت كه در آن هنگام سه چهار ساله بود و مي رفت كه به زودي بزرگ شود و حرمت هاي مردانه ي خود را در خوشنامي ي سنتي ي خانواده جست و جو كند. شنيديم كه ميان شاپور و فروغ جدايي افتاده و پسر را پدر زير نظارت و حضانت گرفته است.
پچپچه هاي موذيانه و جدايي ي همسر و فرزند براي فروغ آسان نبود. زن جواني كه گناهي جز اعتراض عليه سنت هاي پوسيده با زبان شعر نداشت به بيمارستان افتاد. در اين هنگام بيش از چند ماه از انتشار مجموعه ي اسير نگذشته بود. من جز آن ملاقات چند لحظه يي در كفاشي ديدار ديگري با فروغ نداشتم. با شنيدن خبر بيماريش نسخه يي از كتابش را خريدم و ظرف چند ساعت آن را خواندم. هنوز خواندن آن شعرها به پايان نرسيده بود كه حس كردم گلويم از غصه ورم كرده و اشكم، در تمام مدت مطالعه، از جريان باز نايستاده است. آن زمان فكر مي كردم همه چيز براي شاعر اين شعرها، با اين همه احساس ظريف، پايان يافته است. به من گفته بودند فروغ در وضع روحي بسيار بدي به سر مي برد. به همين سبب براي آن كشتزار عظيم شعر كه هنوز كاملاً بارور نشده به سوي خزان مي رفت دريغ مي خوردم. خوشبختانه فروغ پس از يك ماه بيمارستان را ترك گفت و دوباره به شيوه يي تازه تر و پر توان تر به نوشتن و سرودن پرداخت، مشتاق ديدارش شده بودم. براي نخستين بار در خانه ي دوست مشترك با ذوقي به نام فروز ياسايي ديدارش كردم. اين دوست هر هفته يك جلسه ي ادبي ترتيب مي داد كه من و لعبت والا و فروغ و چند شاعر جوان ديگر در آن جمع مي شديم و شعرهامان را مي خوانديم. اين جلسات دو سه ماهي بيشتر دوام نيافت. بعد از آن او را در مجامع فرهنگي يا در خانه ي خانم فخري ناصري، كه خودش خوش ذوق و خانه اش غالباً محل اجتماع اهل ادب و هنر مي شد، ملاقات مي كردم. فروغ به تنهايي خود و ساده گويي هاي كژانديشان خو گرفته بود، اما هرگز دست از سماجت و ابرام در راهي كه پيش گرفته بود بر نمي داشت و در همه ي شعرهايش زنانگي و سخن "تنانه" به صورت آشكار و با تصويرهاي تازه و رنگين بيان مي شد. البته از ميان اهل شعر طرفداران و مدافعان سرسختي هم داشت.
فروغ هر چه بيشتر به توفيق دست مي يافت تندخو تر و پرخاشجوتر مي شد، تا جايي كه صراحت

لهجه و صداقت ستودني ي او به خشونت شگفت انگيزي بدل شده بود كه غالباً دل دوستان را مي آزرد و اين از آن اندام كوچك و آن طبع حساس بعيد مي نمود.
يك شب در محفلي در خانه ي خانم پروين صوفي، بي هيچ محمل، چنان مرا آزرد كه خنجري را در سينه احساس كردم و تصميم گرفتم كه ديگر نبينمش.
با اين همه شش ماه بعد در جلسه يي كه به دعوت انجمن فرهنگي ايران و آمريكا تشكيل شده بود با او روبه رو شدم. تا آنجا كه به خاطر دارم در اين جلسه نادر نادرپور، رضا سيد حسيني، مهدي اخوان ثالث، بيژن مفيد، منوچهر آتشي، رضا براهني، يدالله رويايي، فتح الله مجتبايي و همسر آمريكايي اش كه شاعر بود با چند تن ديگر حضور داشتند. آقاي بشارت يا بشارتي هم كه گرداننده جلسه و انجمن بود حضور داشت. قرار بود جلسات شعرخواني ترتيب داده شود. با تعجب ديدم كه فروغ به حضور من و يكي دو تن ديگر در آن جلسه اعتراض مي كند، به اين بهانه كه " اينان نوپرداز نيستند". فروغ در آن روزگار يكي دو سالي بود كه چارپاره ها را كنار گذاشته و سرودن به شيوه ي نيمايي را آغاز كرده بود. همان روزها غزل "شراب نور" كه تصويرهاي بسيار تازه اي داشت، از من در روزنامه ي آژنگ به چاپ رسيده و فرهنگ فرهي، شرحي بسيار تشويق آميز بر آن نوشته بود. چند تن از حاضران به آن غزل اشاره كردند تا گواهي براي نو بودن كار من ارائه كنند. دريغ كه فروغ نمي پذيرفت و مرتباً براي حذف من لجاج مي ورزيد.
پاسخ من سكوت كامل بود و البته غوغاي موافق و مخالف كه همه جوان بودند به آسمان رسيده بود و نيازي به سخن گفتن من حس نمي شد. سرانجام موافقت ها و مخالفت ها به اين نتيجه رسيد كه نخستين جلسه ي عمومي كه در تالار سخنراني انجمن برپا مي شود، شب شعرخواني من باشد. آنچه مي نويسم ياد گذشته هاست تا نياگاه ميل تهي شدن از رقابت ها و همچشمي هاي روزگار جواني را سيراب كرده باشم. و دريغ كه وقتي به بي نيازي و بلندنظري و اغماض مي رسيم ؛ كه ديگر آن شور و هيجان در ما نمانده و روزگار غبار نقره بر سرمان افشانده است. شبي كه قرار بود شعر بخوانم فروغ كمي دير آمد. جاي نشستن نبود. كسي برخاست و او بر جايش نشست من پشت ميكروفون بودم و نادرپور هم معرف من بود و كنارم نشسته. فروغ به دو سه شعرم گوش داد و آرام جلسه را ترك گفت. اگر تجربه و مهرباني و گشاده دلي امروزين را مي داشتم، مي بايست از پشت تريبون ورودش را خوشامد مي گفتم و شعرش را كه ستودني بود مي ستودم و راهي براي توافق مي گشودم، و صميمانه بگويم كه نداشتم.
باز "چراغ هاي رابطه تاريك" ماند. آن طور كه مي شنيدم فروغ با آن زبان قاطع و صريح و صادق كه غالباً خوشايند ابناي روزگار نيست، بسياري از اطرافيان را پراكنده بود. خوشبختانه "گلستاني"

رنگين و شادي بخش و موافقت آموز در سر راهش دميد و گمان دارم كه آسودگي خاطر فروغ و تغيير آشكار در محتواي شعر او از اين هنگام پديد آمد(1) نسيم عشقي وزيده بود. نمي گويم كه اين نسيم مي توانست هر بي مايه ي نامستعدي را به شاعري ارزشمند بدل كند. اين عشق كيميا نبود كه از مس طلا بسازد. اما براي وجود مستعد و حساس و مشتاقي چون فروغ فرصتي مغتنم بود، دست كم آسايشي و فراغتي تا شكفتگي حيرت انگيزي را موجب شود. تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد بي گمان حاصل اين آشنايي ست. فروغ مثنوي " عاشقانه" ي خود را در آغاز پيدايش همين آشنايي سرود، تا آنجا كه مي گويد:
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
سفرهايي كه فروغ به انگليس و اروپا كرد او را در جريان هاي ادبي روزآمد جهان قرار داد. شعر فروغ ديگر شعر لجاج بر سر آشكار كردن عواطف جسمي و پنهاني نبود. از آن پس شعاعي از تفكر و چون و چرا و تفحص در احوال جامعه و روزگار بر شعر فروغ تابيد و او از هزارتوهاي درون خود راهي بر آشنايي ي آفاق گسترده تر، مي گشود. اين آشنايي موهبت تازه تري نيز به ارمغان آورد و آن آگاهي فروغ از دنيا سينما و فيلم و عكس بود. فيلم "خانه سياه است" از زندگي جذاميان و اوضاع جذامخانه و عواطف زنده ي اين مردگان رانده از جامعه، ساخته ي همين روزگار است كه جايزه ي بين المللي ارزنده يي را نصيب فروغ كرد. تأثير اين آگاهي در شعرهاي دو كتاب آخر فروغ كاملاً آشكار است. در شعرها غالباً انگار كه چند صحنه ي فيلم برداري را مي بينيم كه دوربين به تصادف از آن صحنه ها فيلم گرفته و آن فيلم ها را بي آن كه به ارتباط منطقي آن بينديشد كنار هم چيده است. به عنوان مثال شعر" در غروب ابدي" را مرور مي كنيم.
در بند اول صحبت از غروب است.
در بند دوم از لزوم سخن گفتن و جفت شدن دل با ظلمت.
در بند سوم سخن از فراموشي و افتادن سيب و شكستن دانه هاي تخم كتان زير منقار قناري و گل باقالا و ...
در بند چهارم سخن از مستي و شرم آلودگي ي نگاه.
در بند پنجم مكالمه يي دروني از چشمه و خاك و نان و بازي و كوچه ي پر از عطر اقاقي و خلاء كوچه.
و سرانجام در سيزدهمين بند، شعر چنين پايان مي گيرد:
 جام، يا بستر، يا تنهايي، يا خواب
 برويم...
اين شعر مجموعه يي از سياله هاي زيباي مغز است كه هيچكدام به يكديگر مرتبط نيستند، حتي تداعي هم در آن ها راه ندارد. در واقع شما به نمايشگاهي وارد مي شويد كه مجموعه يي از تابلوهاي مختلف در برابر چشمانتان قرار دارد و هر يك محتواي خاص خود را تقديمتان مي كند.

فروغ در اكثر شعرهاي تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد دغدغه ي پيوستگي سطرها و انسجام كل واحد شعر و ترتيب دادن فرم و ساختار را رها كرده است. در عوض شعرش به حضور حادثه هاي پي در پي و نامنتظر بدل شده است و همين راز جاذبه ي كم نظير آن است كه خواننده را در يك منظومه ي نسبتاً بلند، بي خستگي به دنبال خود مي كشد، گيرم كه در پايان، خواننده از خود مي پرسد " براي چه به اينجا رسيدم؟"
شعر فروغ ساده و روان است. او با زبان بي تكلف روزانه سخن مي گويد. از اين روي نقطه ي ابهامي در سطرهايش باقي نمي ماند كه خواننده نيازمند دوباره خواندن باشد و دوباره خواني اين اشعار صرفاً به ضرورت درك لذت بيشتر است.
خصوصيت ديگر شعر فروغ، احساس قوي و تصويرهاي تازه و رنگين است. نور و چراغ و آب و آتش و پرنده و ماهي و فلس رنگين و فواره و بادكنك و حباب كف صابون و عطر مزارع و شكفتن و رستن و ابر و آسمان و آفتاب و بسياري ديگر از مظاهر معمول طبيعت در شعر فروغ مقامي ارجمند دارند و آن را رنگين و پرغوغا و پرتحرك مي كنند.
 ذهني بود كه روزگار، شكفتگي و پختگي و درخشش او را چشم نداشت و در بعد از ظهر يك روز زمستاني در تصادفي نامنتظر از خودرو به خيابان پرتاب شد و عالمي را داغدار خود كرد. آن كس كه با او بود نقل مي كرد كه در آخرين نفس گفته بود: آه، خدا! خبر مرگش را باور نمي كردم. تا چند ماه پس از مرگش شعري نسرودم. انگار كه لال شده بودم. شايد كسي كه مرا به شاعري برمي انگيخت او بود كه از جنس من بود و با نيرويي شگفت انگيز مرا به سرودن و آزمايش نيرو وامي داشت.
سرانجام مطمئن شدم كه او زنده است، براي هميشه زنده است و آنچه سروده كافي ست تا نامش مسير تاريخ را و آينده را همچنان مداوم بپيمايد. تنها همان هنگام بود كه دوباره نوشتن را آغاز كردم. پس اگر هنوز مي نويسم به پاس آن است كه اين فرصت را يافته ام كه شعر را به گونه هاي تازه تر و تازه تر بيازمايم. چه فرق مي كند، هر يك از ما به اندازه ي فرصت و امكان خود روزگار را مي سازيم و در آن اثر مي گذاريم. پروين يا فروغ يا من يا ديگران، يا اين نسل جوان پرشور پرتكاپو كه ادامه ي ما و آينده ي شعرند، هر يك فريادي بوده و خواهيم بود عليه ظلم و خفقان و تباهي.
پانوشت:
1. منظور آشنايي فروغ با نويسنده ي ارجمند ابراهيم گلستان است
برگرفته از :

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

فروغ فرخ‌ زاد داغ بوسه‌ اي جاودانه بر رخسار ادبيات پارسي

گريزانم از اين مردم كه با من/ به ظاهر همدم و يك رنگ هستند/ ولي در باطن از فرط حقارت/ به دامانم دو صد پيرايه بستند/ از اين مردم كه تا شعرم شنيدند/ به رويم چون گلي خوشبو شكفتند/ ولي آندم كه در خلوت نشستند/ مرا ديوانه يي بد نام گفتند.
 فروغ فرخزاد\"، هفتاد سال است که گه گاه مى‌آيد، بى‌سرو صدا و بى‌خبر، نه در يک زمان معين و مشخصى‌، يک باره پديدار مى‌شود، مى‌‌گويد، مى‌شنود، مى‌خندد، مى‌گريد، داد مى‌کشد و نگاهش هم‌چنان از اضطراب سرشار است.
 فروغ الزمان فرخ زاد فرزند چهارم توران وزيرى‌ تبار و محمد فرخ زاد، در ۱۳۱۳در تهران متولد شد. بيوگرافى‌ و مرور زندگى‌ فروغ، اين که چه روز و سالى‌ به دنيا آمده و روند فهرست وار زندگى‌اش چه بود، از زبان و نگاه افرادى‌ روايت مى‌شود که در جوار او زيسته‌اند و نه در کنار و درون فروغ، آن که به اين درون اندکى‌ راه يافت، تا انتهاى‌ عمر سکوت اختيار کرد.
فروغ در باره دوران کودکى‌ خود مى‌گويد: پدرم ما را از کودکى‌ به آن چه که \"سختى‌\" نام دارد، عادت داد، ما در کمپل هاى‌ سربازى‌ خوابيده و بزرگ شده‌ايم در حالى‌ که در خانه ما کمپل هاى‌ اعلا و نرم هم يافت مى‌شد، پدرم ما را با روش خاصى‌ که در تربيت فرزندانش اتخاذ کرده بود پرورش داده.\"
او تحصيلاتش را در دبيرستان خسروخاور (۱۳۲۵) ادامه داد در اين دوره \"مهدى‌ حيد رى‌\" شاعر ايده‌آل او است، در سال ۱۳۲۸ به هنرستان بانوان کمال‌الملک رفت و آموزش خياطى‌ و نقاشى‌ را گذراند. فروغ طبق گفته خودش در زندگى‌ هرگز راهنمايى‌ نداشته است و کسى‌ او را تربيت فکرى‌ و روحى‌ نکرده و مى‌گويد: هرچه دارم از خود م دارم و هرچه ندارم همه آن چيزهايى‌ است که مى‌توانستم داشته باشم، اما کج روى‌ها و خود نشناختن‌ها و بن‌بست‌هاى‌ زندگى‌ نگذاشته است که به آن‌ها برسم.
او در سن ۱٦ سالگى‌ با \"پرويز شاپور\" (۳۱ساله) ازدواج کرده به اهواز نقل مکان مى‌کند. نامه‌هاى‌ فروغ به شاپور که توسط \"عمران صلا حى‌\" جمع آورى‌ و منتشر شده است ظاهرا نمايشى‌ از دلبستگى‌هاى‌ فروغ فرخزاد به شاپور است.
نادرنادر پور در کتاب \" کسى‌ که مثل هيچ کس نيست\" در باره \"اشتهار فروغ\" مى‌نويسد: اشتهار فروغ مولود بيان مضامين بى‌پرده عشقى‌ نبوده است بلکه لحن او بوده که هيچ يک از شاعره‌هاى‌ پيشين نداشته اند، چراکه همه آن شاعره‌ها، حتا‌ در اشعار عاشقانه و يا حديث نفس‌هاى‌ جنسى‌ نيز، با لحن و زبان مردانه سخن گفته‌اند.\"
وى‌ ادامه مى‌دهد: اين صدا هنگامى‌ برخاست که فضاى‌ اجتماعى‌ براثر حادثه سياسى‌ ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هيچ سخن صريح و رسايى‌ از هيچ حنجره بى ‌پروايى‌ به گوش نمى‌رسيد و به اين سبب بود که اعتراف ناشيانه جنسى‌ از زبان زنى‌ جوان، وحشت خاموشى‌ را در جامعه کتابخوان آن روزى‌ برانداخت و درآن خفقان سياسى‌ طنين پرخاشجويانه به خود گرفت.
فروغ از منظر شاعران و نويسندگان \"سيد على‌ صالحى‌\" شاعر در باره- فروغ مى‌گويد که اى‌ کاش فروغ زنده مى‌ماند و هرگز يک قطعه شعر هم نمى‌سرود. \"مرگ در هيچ شرايطى‌ شانس نيست و قضاوت بر نداشته‌هاى‌ يک انسان، بر آينده‌يى‌ که لمسش نکرده و نديده، قضاوت بسيار خطرناک است. اين که گفته مى‌شود مرگ نابهنگام فروغ، شانس او بوده زيرا اگر مى‌ماند امروز مانند اکثر شاعران، جهان و تاريخ، خود را تکرار مى‌کرد حرف بى‌ربطى‌ است.\" اى‌ کاش فروغ زنده مى‌ماند و خودش را تکرار مى‌کرد و به حياتش ادامه مى‌داد و به صورت طبيعى‌ مى‌ مرد، زيرا زندگى‌ براى‌ يک انسان، ارزشش برابر است با تمام شعرهاى درخشان طول تاريخ بشرى!
ما شعر مى‌گوييم که به انسان برسيم. به گمان من اگر فروغ عزت و کرامتى‌ دارد، به يک وجه بسيار درخشان و پيچيده بر مى ‌گرد د، که از نيما تا امروز به ندرت شايد چند شاعر را بتوان انتخاب کرد که به زبان زندگى‌ رسيده باشند و زندگى‌ را در زبان ادامه دهند. \"اکثر شاعران ما در بيش از۸۰ سال اخير، شاعرانى‌ متعلق به يک طبقه اجتماعى‌ هستند، به عبارتى‌ از ميان تمام لايه‌هاى‌ زبان فارسى‌، تنها يک لايه را انتخاب کرده‌اند.\" \"شاملو شاعر طبقه ممتاز بود و گزينه زبان فاخر، که بازمانده نوعى‌ انديشه فيودالى‌ است او را محدود کرد به شعرى‌ بسيار پرقدرت، به معناى‌ زبان مقتدرانه، زبان اقتدار، و فروغ، نخستين شاعر در حوزه شعر مدرن، شعر پيش رو و شعر امروز محسوب مى‌شود که اقتدار را از زبان حذف کرد.\"
به اين معنا که فروغ به زبان زنده مردم دست يافت و زبان را زندگى‌ کرد و زندگى‌ را در زبان تجربه کرد، به همين دليل فروغ آن قدر ابعاد و پهلوهاى‌ مختلف دارد که نمى‌توان زبان و شعر او را متعلق به يک طبقه دانست شايد راز ماندگارى‌اش تا امروز به اين نکته ويژه بر مى‌گردد. او گفت: نه در مقام قياس، ولى‌ حافظ هم به زبان زندگى‌ رسيده بود، به همين دليل هر طبقه اجتماعى‌ که با شعرحافظ و شعر فروغ رودرو مى‌شود، مى‌تواند انعکاسى‌ از حيات و تجارب، حس و صفات خود را دراين زبان بيابد، که اين زبان زندگى‌ است.
مجموعه اين صحبت‌ها به بينش شاعر، به تربيت و جايگاهى‌ که براى‌ خود قايل است و به جايى‌ که مى‌ايستد تا جهان و انسان و شعر را نظاره کند بر مى‌گردد. وقتى‌ شاعرى‌ فقط در يک نقطه ايستاد و متمرکز شد، دقيقا به اندازه محدوده خود توانايى‌ نظاره جهان را دارد، در نتيجه در يک لايه به مفاهيم انسان و شى‌ مى ‌پردازد. اين در حالى‌ است که شاعران بزرگ حضور شناور دارند در يک نقطه نمى‌ايستند و به تمام زوايا و کنه اشياء پى‌ مى‌برند و مرتب خود نيستند، و وقتى‌ خودت نباشى‌ و بتوانى‌ در اين جهان بچرخى‌، در واقع جاى ‌ديگران زيسته يى‌، گريسته‌يى‌، غم خورده‌يى‌ و شاد بوده‌يى‌ و حتا‌ عشق را به جاى‌ ديگران تجربه کردى‌ و اين يعنى‌ تکثير خويشتن در هستى‌ و تقسيم خويشتن در تمام وجود زندگى‌.
\"وقتى‌ شاعرى‌ به اين درجه برسد و خلا قيت نبوغ آسا داشته باشد، د ستاوردهاى‌ ماندگار خواهد داشت و فروغ از اين حيث، چهره شاخصى‌ در حوزه شعر مدرن ما دارد، اما اگر کسانى‌ مى‌گويند که او شانس آورد و زود رفت، به اين دليل که اگر مى‌ماند مکرر مى‌شد ما براى‌ اين آدم‌ها متاسفيم.\" آذر نفيسى‌، منتقد مى‌گويد: جسارت فروغ در نوع انتخاب زندگى‌ خصوصى‌اش و کاميابى‌ او در عينى‌ و شعرى‌ کردن تجربه‌هاى‌ فردى‌اش، موجب شده که آن چه در باره او گفته مى‌شود از نوعى‌ موضعگيرى‌ منفى‌ و مثبت برخى‌ فراتر نرود، مواضعى‌ که بيشتر بيان دلمشغولى‌هاى‌ گويندگان است تا شعرهاى‌ فرخ زاد. \"
فرخ زاد شايد خصوصى ‌ترين شاعر معاصر باشد، ويژگى‌ آثار او تنها در نمايش يا جسارت در بيان حالتى‌ خاص و زنانه نيست، بلکه وجه بارز جايگاهش در ادب معاصر، به جهت دريافت خاصش از شعر و آفرينش نگاهى‌ تازه به شعر فارسى‌ است.
\"منيرو روانى‌ پور\" رمان نويس: در جمعى‌ شنيدم که در باره فروغ مى‌گويند که او از موقعيت و شرايط خاصى‌ برخودار بوده، مثل او شعر گفتن آسان است اما زمانه او را برجسته کرد. \"در جامعه که نياز ريشه‌هايش را هر لحظه مى‌پوساند، ناگهان زنى ‌از مرثيه خوانى‌ و تنگناهاى‌ فکرى‌ رها مى‌شود و از آن همه از دست داده‌ها دست مى‌شويد و به تفکر خلاق مى‌رسد.\"او گفت: در اين ديار به خاطر نياز و نيازمند بودن، ما از يکديگر هنرپيشه مى‌سازيم، همه مى‌خواهيم آدمى‌ آن کسى‌ نباشد که هست. \"د يوارهاى‌ شرط و شروط سيمانى‌ است بايد به مراد اين و آن برقصى‌، و وقتى‌ رقصيدى‌ چه طور مى‌توان به جهان و فلسفه بودنش فکرکرد.\"
فروغ اما به ساز کسى‌ نرقصيد، مگر ساز خودش، اگر چه اين ساز ابتدا صداى‌ خوشى‌ نداشت اما سرانجام به نواى‌ برحق خود رسيد و چون فروغ جنسى‌ از ريا و تزوير ندارد، شناخت او نيز رياکارانه نيست، هرچند نگاه اوليه اش به جهان احساساتى‌ است، اما هرچه هست نگاه خود اوست.
در پنجره کسى‌ که به تماشا ننشسته است، کلمه هستى‌ او است، نمى‌خواهد با آن ادا درآورد و يا به شهرت برسد و جهان را اسير خود کند، او در هر دوره يى‌ دلش را روى‌ کاغذ حک مى‌کند و چون دلى‌ در سينه دارد، اين نقش در هر دوره، نگاه‌ها را به خويش مى‌خواند. فروغ ساده نگه مى‌کند، ساده مى‌انديشد، ساده مى‌نويسد و خودش است بى‌آن که نقشى‌ بازى‌ کند و خود بودن مشکل است.
او گفت که اگر ما بعد از او در اين دوره در کارمان مانده ايم براى‌ اين است که نسبت به خود شناخت نداريم، نمى‌دانيم چه کسى‌ هستيم، به چه نگاه مى‌کنيم و چه مى‌خواهيم. 
شعر \"اسير\" در بهار سال۱۳۳۱ براى‌ نخستين بار چاپ مى‌ شود در همين سال تنها فرزندش \"کاميار\" متولد مى‌شود. در فاصله سال هاى‌ ۳۲ و۳۳ فروغ براى‌ چاپ شعرهايش در برخى‌ مجلات مانند \"روشنفکر\" و \" فردوسى‌\"، سفرهايى‌ را در داخل انجام مى‌دهد و دراين دوره نادرنادرپور، سايه، مشيرى‌، لاهوتى‌، گلچين گيلانى‌ شاعران ايده آل فروغ هستند.
\"پوران فرخ زاد\" خواهر فروغ مى‌گويد که وقتى‌ شعرگناه و ديگر اشعارش چاپ شد شعرا و هنرمندان دوره اش کردند و پدرم سخت مخالف اين کارهاى‌ فروغ بود مى‌گفت فروغ باعث ننگ خانواده ما است و بعد هم فروغ را از خانه بيرون کرد.
سال۱۳۳٤ فروغ پس از چاپ پاورقى‌ \"شکوفه‌هاى‌ کبود\" نوشته ناصر خدايار، به علت شوک روحى‌، مدت يک ماه در شفاخانه روانى‌ بسترى‌ مى‌شود. در سال۱۳۳۵ \"د يوار\" توسط انتشارات اميرکبير منتشر شد. در همان سال فروغ براى‌ نخستين بار به روم و سپس به مونشن سفر کرده و در ۱۳۳٦ به تهران باز مى‌گردد. در سال۱۳۳۷ \"عصيان \" توسط انتشارات اميرکبير منتشر شد. فروغ در سال۱۳۳۷ با\"ابراهيم گلستان \" در\"گلستان فيلم \" در خيابان اراک تهران آشنا مى‌شود و سال بعد \"عاشقانه\" و \"جمعه\" را در مجله \"انديشه و هنر\" چاپ مى‌کند.
در همان سال فروغ به عنوان مونتور (ناظر) فيلم مستند \"يک آتش \" فعاليت مى‌کند. در تهيه فيلمى‌ از \"مراسم خواستگارى‌ در ايران \" بنا به سفارش موسسه فيلم کانادا با ابراهيم گلستان کارگردان سينما همکارى‌ مى‌کند و در اين فيلم در کنار پرويز داريوش، طوسى‌ حائرى‌ و‌ هايده تقوايى‌ نقش ايفا کرد. در بهار سال۱۳٤۰ به انگلستان سفر مى‌کند، در بهار سال بعد در فيلم \"دريا\" ساخته ابراهيم گلستان بازى‌ کرده و براى‌ ساخت فيلمى‌ خبرى‌ به تبريز و \"جذام خانه باباغى‌\" مى‌رود. در پاييز همين سال به مدت ۱۲ روز در تبريز در جذام خانه باباغى‌ بسر مى‌برد و محصول اين کار فيلم مستند \"اين خانه سياه است\" است.
در بهار سال ٤۲ در فيلم \"خشت وآيينه \" ساخته ابراهيم گلستان بازى‌ مى‌ کند. در بهار ۱۳٤۳ در فستيوال فيلم \"اوبرهاوزن \" جايزه بهترين فيلم اين فستيوال را به خاطر فيلم \"اين خانه سياه است\" دريافت مى‌کند. در روزنامه اطلاعات ۱۳٤۵ مي‌خوانيم: طى‌ يک حادثه وحشتناک رانندگى‌ در جاده دروس - قلهک ، فروغ فرخ زاد شاعره معروف کشته شد.

فروغ طبق گفته خودش در زندگى‌ هرگز راهنمايى‌ نداشته و کسى‌ او را تربيت فکرى‌ و روحى‌ نکرده است او گفت: هرچه دارم از خود دارم و هرچه ندارم همه آن چيزهايى‌ است که مى‌توانستم داشته باشم، اما کج روى‌ها و خود نشناختن‌ها و بن بست‌هاى‌ زندگى‌ نگذاشته است که به آن‌ها برسم. چنين مى‌گويد: دستانم را در باغچه مى‌کارم، سبز خواهد شد، مى‌دانم. چهارمين مجموعه شعر فروغ، \"تولدى ديگر\" بود كه در زمستان 1343 به چاپ رسيد و مي‌‏توان آن را حياتى دوباره در مسير شاعرى فروغ ناميد.
فروغ پس از آن كه در تهيه چند ين فيلم، ابراهيم گلستان را يارى كرده بود در تابستان سال 1343 به ايتاليا، آلمان و فرانسه سفر كرد و زبان آلمانى و ايتاليایى را فراگرفت. سال بعد سازمان فرهنگى يونسكو از زندگى او فيلم نيم‌‏ ساعته‌‏یى تهيه كرد. فروغ بدون ترديد ادامه نيما بود و توانست پيوندى بين شاعران بعد از نيما و خودش ايجاد كند. آتشى: فروغ درست در نقطه تلاقى بين نيما و نسل بعد از خودش قرار مى گيرد، چنان كه او عروض قاطع نيما را مي‌‏شكند و آن را با افاعيل كامل به كار نمى برد و آثارى با شكست وزن ارائه مى دهد. اين شاعر پيش كسوت معاصر، افزود: شعر فروغ شعرى حسى و مفهومى است و براين اساس بايد گفت كه او شاعر زبان نيست، و اين ويژگى درست برعكس نيماست چرا كه نيما را مي‌‏توان شاعرى زبانى دانست.
سراينده مجموعه شعر \"آهنگى ديگر\" در باره كيفيت شعر فروغ تصريح كرد: او در تعقيب حسيات خود است و مدام از ين حالت به حالتى ديگر و از وضعيتى به وضعيت ديگر مى رود و اين كار را نيز به خوبى انجام مى دهد. وى در باره ويژگي‌‏هاى شعر فرخزاد در زمينه وزن عروضى, اضافه كرد: فروغ شاعرى است كه بايد گفت شعر او هم با وزن است، هم بدون وزن، يعنى سروده هاى او درست بين شعر موزن و نزديك به شعر نثر قرار دارد.
آتشى با تاكيد براين نكته كه مسير حركت فروغ در شعر \"ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد\" به پايان رسيده است، زمانى حركت شعر مداوم مى شود كه از لحاظ موضوع، محتوا و احساس در يك سو حركت كند ولى زمانى كه تنها به يك جنبه توجه شود، شاعر قادر به پيش روى نخواهد بود و بر همين اساس بايد گفت كه شعر فروغ شعرى صرفا احساسى بود و اين شعر در جايى به پايان مي‌‏رسد.
شعر فروغ به دليل سادگى و بيان حقيقت، هميشه پا برجاست، فروغ مثل خود فكر كرد و مثل خود شعر نوشت، اما شاعرانى كه مي‌‏خواهند نقش يك مقلد را بازى كنند شكست مي‌‏خورند. فروغ در تمام دوران شاعريش از هيچ كس تقليد نكرد و مثل خود سرود. فروغ توانسته بود توسط شعر، به جهان‌‏بينى كلى برسد و اگر مرگ زود به سراغ او نمي‌‏آمد، حتما به جهان ‏‏بينى وسيع ‏ترى دست مي‌‏يافت. فروغ به اندازه خود جهان را ديد، اگر او اتفاقات و حوادث دنياى امروز را مي‌‏ديد با شناختى كه از او داريم حتما شاهد درخشش بي‌‏نظير او و بدون شك شاهد آثار مهمترى از او مي بود يم.
فروغ در طول زمان زندگيش توانست با جهشى كه خاص او بود، از فرديت به كل برسد، او در شعرش، كيست جهان را به خوبى درك كرد. يكى ديگر از شاعران ، نيز در بيان ويژگي‌‏هاى شعر فروغ، معتقد است: فروغ فاضلانه سخن گفتن را خط زد و به سمت شعر واقعى رفت، شعر او نشاندهنده واقعيات جامعه است. رسول يونان شاعر: فروغ فرخزاد نخواست واقعيت و زندگى را به نفع خود تغيير دهد، او توانست زندگى را با تمام زشتي‌‏ها و كاستى هايش در شعر به تصوير بكشد.
اين شاعر معتقد است: فروغ شاعر واقعيت هاست، شعر او ارتباط تنگاتنگ با زندگى دارد، او واقعيت‌‏ها را در كنار احساساتش به تصوير كشيد و همه چيز را در شعرش ترسيم كرد، و به همين دليل شعر او ماند گار شد. وى شعرفروغ را آیينه تمام نماى \"زندگى\" دانست: زندگى چيزى نيست كه بتوان آن‌‏را فراموش كرد، تصاوير منحصر به فرد شعر فروغ و سوژه‌‏هاى بكر موجود در شعرهاى او باعث شده كه فروغ شاعرى براى زما ن‌‏هاى طولانى باشد. ‏ فروغ با زاويه ديد منحصر به فرد خود به زندگى نگاه كرده و زندگى يك زن را به تصوير كشيده است. فروغ بيش از اين كه به عنوان شاعرى اجتماعى مطرح باشد، شاعرى فلسفى است.
احمدى، ماندگارى شعر فروغ در اد بيات تاريخى را نشات گرفته از آن دانست كه فروغ از تجربه شخصى خود در شعرش حرف زده است. اصولا بيشتر شاعران از بيان تجربيات شخصى خود ترس دارند اما فروغ توانست تجربيات شخصى خود را در شعرش به خوبى بيان كند، مهم ترين عاملى كه توانست فروغ را \"فروغ\" كند، صداقت او در بيان احساسات و نگاه او به زندگى بود. اين شاعر تصريح كرد، فروغ هيچ گاه در زندگى از كسى تقليد نكرد. فروغ در اواخر عمر خود به بيان كلى از زندگى رسيده بود و حس مرگ در اشعار آخر او به وضوح به چشم مي‌‏خورد و اين براى شاعرى به سن او بسيار تعجب برانگيز است.
شعر فروغ نظير اشعار سهراب سپهرى مطالب غيرعادى ندارد و آرايش نشده است، بلكه فروغ واقعيت ها را به انسان امروز نشان مى دهد. وزن در شعر فروغ همچون نخى نامریى در ميان سطور و كلمات شعر ديده مي‌‏شود و از طريق پيوند حداقل دو وزن، به گفتمان اوزان روى مي‌‏آورد. فروغ در زمينه وزن يا موسيقى از جمله شاعران اهل مدارا و تساهل است، او مانند نيما و شاملو بر اساس ديد گاه هاى خود دست به آفرينش آثارى ماندگار مى زند. اين يك نوع پيش بينى است كه بر مبناى واقعيات ملموس بيان نشده است، از كجا معلوم كه فروغ در مواجهه با مسايل اجتماعى و سياسى جديد و يا دست يافتن به تعاريف جديد تر از عشق، حركت و زندگي، به تحولى تازه نمي‌‏رسيد.
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/ راهی بجز گریز برایم نمانده بود/ این عشق آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود/ رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را /با اشک های دیده ز لب شستشو دهم/ رفتم که ناتمام بمانم در این سرود/ رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم/ رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود/ عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما/ از پرده ی خموشی و ظلمت، چو نور صبح بیرون فتاده بود/ به یکباره راز ما/ رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک/ گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی/ رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان/ فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی/ من از دوچشم روشن و گریان گریختم/ از خنده های وحشی طوفان گریختم/ از بستر وصال به آغوش سرد هجر/ آزرده از ملالت وجدان گریختم/ ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز/ دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر/ می خواستم که شعل شوم سرکشی کنم/ مرغی شدم که به کنج قفس بسته و اسیر/ روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش/ در دامن سکوت به تلخی گریستم/ نالان زکرده ها و پشیمان ز گفته ها/ دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم.
اولين تپش‌هاي عاشقانة قلبم مجموعه‌یي از نامه‌هاي عاشقانة فروغ فرخزاد است به پرويز شاپور. اين نامه‌ها، كه خصوصي‌ترين حالات فروغ را در تنهايي‌هايش برملا ساخته، به خواننده امكان مي‌دهد تا از نماي نزديك ‌تري به فروغ نگاه كند و او را مستقيم و بي‌واسطه به شانزده سالگي فروغ مي‌برد؛ به تنهايي‌هاي مضاعف خاص او كه هيچ‌ كس از آن ها خبر نداشته؛ به تب و تاب‌هاي عاشقانة دختري پراحساس؛ به قلمرو خصوصيِ وجودي سراپا زنانه، با غم‌ها، شورها، تجربه‌ها و دشواري‌هاي روزمرة زنِ.
اين‌بار فاجعه اينجاست كه فروغ نوجوانِ احساساتي ـ همچون اغلب دختران در اين سن و سال ـ عاشق مردي شده است از سنخِ مردانِ تاريخِ سلطه مذكر؛ آن هم چه عشقي: د يوانه ‌وار و افلاتوني! و ما كه همواره با فروغِ شاعرِ روشنفكرِ اسطوره‌یيِ پس از تولدي ديگر مأنوس بوده‌ايم. ذهن، در مواجهه با اين پد يده تراژيك، خطاهاي ذهني شيفته‌ وارش را به‌تدريج اصلاح مي‌كند. يكي از آن ها همين دريافتن عشق فروغ به پرويز شاپور است.
ذهنِ اسطوره ‌پرداز، با كلي‌ نگري و پرسش نكردن از جزئيات و دقيق نشدن در لحظه‌هاي زندگي، گمان مي‌برده كه فروغ، پس از رهايي از اسارت پدرسالاري، در چارد يواري خانه- ازدواجِ ناگزير محبوس بوده و از اسارتي به اسارت ديگر قدم گذاشته و سپس با جدايي جسورانه‌اش عليه اين اسارت مضاعف عصيان كرده و آزادي زنانة محض را به تجربة زيستي خود درآورده است. حتا مجموعه‌هاي ديوار و اسير و عصيان نيز بر اين ساخت ذهني اسطوره‌ یي صحه گذاشته‌اند. به همين دليل، تصور رابطة عاشقانه فروغ و پرويز شاپور، آن هم به اين شكل يك ‌سويه و در سطح اين رمانتيسمِ پرسوز و گداز، براي خواننده تقريباً محال و بسيار دور از واقع است.
فروغ، چون دختران هم‌ سن و سال خود، شعارهاي عاشقانه تند و آرمان ‌گرايانه مي‌دهد: تا آخر عمر با هم بودن، به هم وفادار بودن، خوشبختي ابدي... حتا مي‌خواهد براي طفل آينده اش بهترين مادر باشد. گمان مي‌برد در فقدان چنين مادري، خود حتماً همان مادري خواهد شد كه مي‌پندارد. عشق از خيال مي‌آيد. براي همين عاشق مي‌پندارد كه به هر كاري قادر است. مي‌تواند كوه بيستون را جابه‌جا كند. مي‌تواند تا آخر عمر در كنار معشوق زندگي كند و خوشبخت باشد. گمان مي‌برد بدون او حتماً مي‌ميرد.
اين حرف‌ها همه از جنس عشق است، يعني از جنس خيال؛ نه از جنس واقعيت. به همين خاطر است كه رنگ و بوي شعار به خود مي‌گيرد. در عين حال، همين ورود شيداگونه به عالم خيال و عشق، و تداوم غيرصوري و سرشار از صميميت آن، به ‌تدريج فروغ را از يك دختر عاديِ گرفتار در دايره‌هاي مجازي خارج مي‌كند و به دوران جديدي از زندگي مي‌بَرد.
نامه‌نگاري‌هاي فروغ نخستين گام‌هاي كوچك او را به‌ سوي عصيان و شكستن قيدها شكل مي‌بخشند و به او قدرت ايستادگي در برابر آداب و رسوم خفقان‌آور خانواده، سنتِ سنگ ‌شده و غيرانساني، و عرف‌هاي ناهنجار و ضد زن محيط اجتماعي را مي‌دهند. به قول شاعر فرانسوی، پیامبر فرداهایی است که می خندند. فروغ فرخزاد (اسیر) به دنیا آمد، سر بر (دیوار) زندان کوفت، (عصیان) کرد و در تلاش (تولدی دیگر) برای خودش و برای دنیا بود.
فروغ فرخزاد به دو هنر آراسته بود. هنر خوب زندگی کردن و هنر خوب شعر گفتن. او هنرمندی بود که به چشم های خود و به خواست خودش اعتقاد داشت. به عوض حاشیه رفتن ها و بیراهه دويدن ها، داسی به دست گرفته بود و در مسیر خود هر چه مانع و حشو و زائد بود می برید و راه را آنطور که می خواست هموار می کرد و اعتنایی نداشت که د یگران چه فکر می کنند و شرایط هم برایش آماده می شد. کسانی بودند که برای کامل کردن او را به سوی کمال هنری سوق می دادند. حاصل کار در مجموع، همان چیزی بود که ما به عنوان خواننده می گرفتیم: شعر خوب، شعر ناب.
آن هایی که شعر امروز دنیا را می خوانند و معیاری برای سنجش در دست دارند، می دانند که خصوصیات شعر خوب در میان شاعران امروز بیشتر از همه در شعر فروغ گرد آمده است که شعریست دقیق، غنی از احساس و تخیل و گسترده در پهنه ی بینش دنیایی و... در زمانی که شاعر بیشمار است و شعر کم، و دفتر کلمه عرضه می شود، بی نشانه از حرف، از دست دادن چنین شاعری که آدمی شعرش را بخواند و لذت ببرد و مقایسه کند، افسوسی بزرگ و دیرپا بهمراه دارد. کسانی که «بودن» فروغ را قدر می شناختند امروز هم«فقدانش» را ماتم گرفته اند. مرگ پیشرس فروغ زندگی هنری او را وسیعتر و مسلمتر کرد. به یقین فروغ بدلیل استعداد و شرایط بی نظیرش در تاریخ شعر جاودانه بی نظیر خواهد ماند.
روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
 روز دوم باز اندوه با تردید روزسوم هم گذشت
 اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا می کشت باز زندانبان خود بودم
 آن من دیوانه ی عاصی در درونم های هو می کرد
 مشت بر دیوارها می کوفت روزنی را جستجو می کرد
 در درونم راه می پیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند
 همچو ابری بر بیابانی می شنیدم
 نیمه شب در خواب هیهای گریه هاش را در صدایم گوش می کردم
 درد سیال صدایش را شرمگین
 می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گره می نالید دوستش دارم، نمی دانی بانگ اون بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر می خاست لیک در من تا دور بر می خاست
 مرده یی از گور بر می خاست
 مرده یی کز پیکرش می ریخت
 عطر شور انگیز شب بوها قلب من در سینه می لرزید
 مثل قلب بچه آهوها در سیاهی پیش می آمد
 جسمش از ذرات ظلمت بود چون به من نزدیک می شد
 ورطه ی تاریک لذت بود
 می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام، 
آرام می گذشت از مرز دنیاها باز تصویری غبار آلود زان شب کوچک،
شب میعاد زان اتاق ساکت سرشار از سعادت های بی بنیاد 
در سیاهی دست های من می شکفت
از حس دستانش شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد 
چشمانش ریشه هامان در سیاهی ها قلب هامان،
میوه های نور یکدیگر را سیر می کردیم 
با بهار باغ های دور می نشستیم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام، 
آرام می گذشت از مرز دنیاها روزها رفتند و من دیگر خود 
نمی دانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم یا من ملوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان می کشد این غم دگر بارم 
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم.
ماخذ: د فترهاي شعري فروغ و نقدونظرها. برگرفته از http://www.msmpress.com/

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

سعدی و صادق هدایت در فهرست نویسندگان عرب

سعدی و صادق هدایت در فهرست نویسندگان عرب !سعدی شاعر پرآوازه و صادق هدایت نویسنده ایرانی در یک بنگاه ادبی ترکیه ای به عنوان شاعر و نویسنده عرب معرفی شدند.به گزارش خبرگزاری مهر در سایت اینترنتی آنتولوژی ترکیه، نام صادق هدایت و سعدی شیرازی در فهرست نویسندگان عرب قرار گرفته است.

سایت آنتولوژی در این فهرست برخی نویسندگان عرب از جمله جبران خلیل جبران ، طارق علی ، نجیب محفوظ و... را در کنار صادق هدایت و سعدی به عنوان نویسنده و شاعر عرب معرفی کرده است.
در ترجمه ای که از کتاب صادق هدایت به زبان ترکی صورت گرفته است نیز عکس روی جلد کتاب یک فرد عرب را نشان می دهد.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

شرح حال صادق هدایت به قلم خودش

من همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند.
از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازدهٔ بی مصرفی قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.[۱۲])   برگرفته از wikipedia